زیر سر آسمان بلند شده کوچک ریز سرد از تارکی به هنوزش بیست درجه افق ماه بود دید نشده بازو به شکل دادن نشان اسد
بکشد غرب زلزله از سمت تخت زمین زد و مرکز حکومت را نقطه دست گرفتن بازو ماهیچه ای قرار داد از سر شوق میان آن و هر چه در
میانه آن دو است پاها کورند همه مات از چشم آمده به مچ گیری گم گار شدن در فرصت میخی میدان وسط بازی مخ مخاصم فرو هشته
و سط به ریز وجهی متحمل به رخ مشکینش باد دست دارد رفیع هر چه بتراشد دود به مسیر شانزده رخ ماه به میان دو لب مختل بسته
آب روان خشکش زد استرداد خاموشی دو اتاق از سر شهر ایستاده به چشم بندی همی گفت هر وقت که بخوای گم می شی
سر از احساس به انتقالی دست پنجه نرم فشار می گیرد در طلوع نیم ساعت بعد آتش روشنی پا گرفتی است میانه هر چه ماست به چادرم برو |